هی شعر می گویم برای چشم هایت
هی قافیه هی پابه پای چشم هایت
قدری رعایت کن ببین آشفته کردی
یک شهر را با سر صدای چشم هایت!
این مردم آزاری عواقب دارد آقا!
باید بترسی از خدای چشم هایت !
طرز نگاهت شعر می ریزد به جانم
شاعر ترم کرده هوای چشم هایت
من دوستت دارم حواست هست اصلا؟!
هی با توام!!! جانم فدای چشم هایت...!
بازهم پنجره درگیر خیابان شده است
نیستی وای همین پنجره زندان شده است !
مثل شهر خودمان قلب من آرام نبود؟
نیستی بی تو ببینی که چه تهران شده است!!
چشم هایت وتب برق نگاهت و...و...
دست بردار! دلم تازه مسلمان شده است
آنقدر حجم وجودت پُرِ گرما بوده
که تو رفتی همه ی شهر زمستان شده است!
من وسرمای نبودِ تو وتنهایی وغم
وهمین شایعه هایی که فراوان شده است
دختری گوشه ای از منطقه ی احساسش
دیشب از جاذبه ی چشم تو انسان شده است...!
آش دوغ و عصر ها ، برج چهار ...!
کودکان وبازی و داد و هوار...
خانه ای زیبا که پربود از درخت
آلو و بادام و انگور وانار
داستان ها می شنیدیم از لب
یک زن تنها وپیر و داغدار
قصه ی اسطوره ی یک نوجوان
بغض و آه و گریه ی بی اختیار
کوچه مان پر بود از مهروصفا
کوچه مان از جنس شن بود و غبار
رد پایی از خدا روی زمین
- شهرک فرهنگیان - مهر 4 -